.:: مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید ::.
سلام عشق مامانی
سلام نازنین مامانی
عزیز دلم بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب....چون این مدت به نت اصلا دسترسی نداشتم که وبلاگت بروز کنم.
عزیز مامانی گفتم که این ماه رفتم دکتر و آمپول زدم....تمام این مدت منتظر اومدنت بودم...
روز 27 یعنی چهارشنبه نوبت پری بود اما از بس مامانی عجول بود روز 3شنبه به مامان جون گفتم برگشتنی از سرکار برام بیبی چک بخره.....میخواستم اگه مثبت بود بابایی رو سورپرایز کنم....همون روز استفاده کردم ولی منفی بود.کلی خورد تو ذوقم....
اما از دو روز پیش یکم دل درد گرفتم و یکم اوضاع معده و روده هام بهم ریخت و خلاصه یه کوچولو هم حالت تهوع گرفتم....طوریکه هنوزم همینطورم.تو مدرسه هم اینجوری بودم.واسه همینم تو مدرسه بودم که فهمیدم موبایلمم جا گذاشتم خونه از مدرسه زنگیدم مامان جون اونا اومدن سراغم.ساعت 1:30 رسیدم خونه....
تا ساعت 2:30 تحمل کردم ولی دیگه نشد.بابا جونم زود اومد خونه و من تا اون رفت آشپزخونه رفتم دستشویی و دیدم در کمال ناباوری دو خط شد.یه خط کمرنگ و یکی پررنگ....همش فکر میکردم چشام درست نمیبینه اومدم بیرون زودی گوشیم بردم ازشم عکس انداختم.گذاشتم چند دقیقه موند یکم پررنگ تر شد.
با گریه دوییدم تو بغل بابایی....بابا جون نمیدونست چه خبره....فقط میگفتم ببین دو خطه یا من دیوووونه شدم؟؟؟
اونم گفت دوخطه....
وای عزیز مامانی الان حس ناباوری و شادی و شعف و احساس مسئولیت و هزارتا حس دیگه باهم اومدن سراغم.
باورم نمیشه این ماه خدا بهم لطف کرد و منت گذاشت و یه فرشته کوچولو رو تو یه شب سرد زمستونی یعنی شب یلدا برامون میفرسته
اگه انشالله همه چی اوکی باشه تو مثل دایی جونت شهریوری میشی.
فدای تو بشم عزیز مامان....
من و بابایی کلی ذوق کردیمکلی گریه کردیمکلی خندیدیمکلی حرف زدیم....
عزیزم بذار بهت بگم....تو بهترین بابای دنیارو داری عزیزممن عاشق مهربونیاشم.بدون اون نمیتونم نفس بکشم
پس همیشه قدرش رو بدون و هیچوقت اذیتش نکن
خدایا هنوزم تو شوکم....واقعا نمیدونم درسته یا نه....
فقط میخوام بلند داد بزنم که عاشقتمممممممممممممممممممم
دوستای عزیزم برام دعا کنین....